نداری، خبر ز حال من نداری
سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۰ ق.ظ
دیشب ح. مجبور بود وسایل مراسم ُ جابهجا کنه، الف. ُ دادم بغلم؛ یه سالشه. حس کردم خوب درک میکنم مانیکا تو بیمارستان موقع زایمان فیبی چه حسی داشت. منم یکی از اینا میخوام.
بعد یه لیست بلند بالا از کارهایی که بهجای یا به خاطر پدرم انجامشون دادم، یا باید انجامشون بدم نوشتم، که به خاطر اینکه سرتون درد نیاد، پاکشون کردم.
دلم خیلی برات تنگشده بابای عزیز عزیزم.
~ این نالهها قراره به این سوال ختم بشه که چرا کسی مواظب من نیست؟
- ۰ نظر
- ۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۱:۰۰