“Don’t ever tell anybody anything. If you do, you start missing everybody.”
و اما بعد؛ این جملهی بلدشدهی ایتالیک از کتابِ معروف سلینجر «ناتور دشت»ئه. جملهای که از اولینباری که خوندمش [بیشتر از شش سال پیش] تا همین اواخر درکی ازش نداشتم. « هیچ وقت به هیشکی چیزی نگو. اگه بگی دلت برا همه تنگ میشه. »
یک روز که توی کافه با ف. نشستهبودیم و اون آخرین وقایع عشقِ نافرجامش ُ برام تعریف میکرد و ازم میخواست چندتا پندواندرز درستدرمون بهش بدم، یاد این جمله افتادم. من هیچ وقت تویِ هیچ موضوع عاطفی جدیای قرارنگرفتم، اما اینطوری هم نبوده که برام حکمِ نونِ گندمِ دستِ مردمُ داشتهباشه. به هرحال توی حال و هوای نوجوونی اتفاق میافته و اون موقع هم که همه آتشفشان فعال سیارند.
وقتی میخواستم برای اولینبار توی زندگیم از این وقایع برای کسی حرف بزنم که برای قرار عقد بههمخوردهش دلداریش بدم، دیدم که هیچچی ازش یادم نمییاد. هیچ جزئیاتی توی ذهنم نیومد. این که چه جوری شروع شد و به کجا ختم شد. مثل یک خواب محو بود که وقتی پا میشی، میدونی که دیدی ولی هرچی سعی میکنی یادت نمییاد.
تنها چیزی که به ف. گفتم این بود که « دیگه هیچ وقت در مورد اتفاقاتی که افتاده با کسی حرف نزن. »
ف. چندوقت پیش بهم پیام داد و به خاطر توصیهی خردمندانهم ازش تشکر کرد. باید بهش میگفتم بایستی دستبوس ِ سلینجر باشی شما، ولی اون موقع یادم نیومد چشمهی این حکمت درونی از کجا جوشیده.
پینوشت: از اتفاقات سختی بیرون اومدم. دیگه مجبور نیستم یکسری داییجان ناپلئون رو تحمل کنم. ولی اینقدر به خاطرشون عذاب کشیدم که مدام دارم درموردشون با این و اون حرف میزنم تا بلکه دیگه کینهای توی دلم ازشون باقینمونه. ولی میخوام بزرگترین لطف رو در حقِ خودم بکنم؛ اون آدما رو فراموش کنم. میخوام دیگه در مورد اتفاقات سه سال اخیر با هیچکس حرف نزنم.