خیام
ولی خیام یه چیز دیگهست. همچین مختصر و مفید قلبت ُ جریحهدار میکنه که شبیهش توی تاریخ نیست.
- ۰ نظر
- ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۴۲
ولی خیام یه چیز دیگهست. همچین مختصر و مفید قلبت ُ جریحهدار میکنه که شبیهش توی تاریخ نیست.
یک.
صبح که از خواب بیدار میشم، مثل اینه که اصلاً نخوابیدم. کمرم درد میکنه و احساس خستگی میکنم. امروز باشگاه ُ پیچوندم و خودم ُ برای قطار متلکهای مامان آماده کردهبودم. ناگهان یادم اومد مامان توی ساعت ِ رفتن و اومدنم خونه نیست و سجدهی شکر به جا آوردم.
دو.
با یه نفر آشنا شدم که خیلی من ُ یادِ دوران 15 تا 18 سالگیم میاندازه. همون دغدغهها و بحثها. به خاطر یکی از ریویوهام بهم پیام داد و چندساعتی داشتیم با هم بحث میکردیم. خلاصه که پسرِ دستهگلی به نظر میرسه.
سه.
باید اعتراف کنم فرصتهای انتقامگرفتن اونقدرا هم لذتبخش نیستند. هرچند که همچنان پیگیر فرصتهای پیشاومده رو تویِ هوا میقاپم، ولی آرزوی قلبیم اینه که دیگه هیچ وقت نبینم اون آدمها رو.
چهار.
خداوند یک سناریونویس قهاره. یه جوری میذارهت توی غم و قصه و منتظر میمونه تو از این ختمهایِ سورههای مشکلگشا برداری و شصت روز بخونیش و برخلاف نظرت یه اتفاق دیگه بیفته که فکر میکنی این بار دیگه میکشدت و بعد میبینی ای دل غافل! این خودِ خود راه حل بود.
ببخشید که اینقدر عجله میکنم.
پنج.
باید اعتراف کنم اصلاً حوصلهی نالههای ِ شبانهی تلگرامی رو ندارم. دیگه دوست ندارم اندر احوالات کسی بخونم که توی یک جمع بوده و خودش رو خیلی جدا حس میکرده و دوست داشته بره و فولان. نمیدونم مُدِ این روزها چیه، ولی امیدوارم خوشحالی و شادی عمیق مُد باشه. اگه ناراحتی، بذار وقتی توی اتاقت نشستی با خودت خلوت کن.
بازم به حرفات گوش میکنم، ولی من بیشتر از تو از زندگی میدونم، چیزی که هیچوقت در موردش حرف نمیزنم. خلاصه بگم، بذار کنار این گلهگزاریها رو . بیا راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم.
شش.
اهل نظر تواضع بیجا نمیکنند
در چشم اهل کبر سراپا غرور باش
وقتی کسی ازم کوچیکتره ناخودآگاه ضمیرهام شیفت میشه روی دوم شخص و وقتی میخوام جلوی خودم ُ بگیرم که این اتفاق نیفته، متوجه حرارت کورهی کالریسوزی مغزم میشم.
خلقی ترسان از عریانی از بیرنگی از بینانی
خلقی خواب و مستی گوید که هیچ و هیچ و هیچ
من نمیدانستم او که بود. توییتهایش را دنبال میکردم چون سرطان داشت. سرطان متاستاتیک داشت و داشت زندگی میکرد. ایمانش جذاب بود.
دنبالش کردم، بدون خواندن بیوی مختصرش و از روی عکس پروفایلش. سرش بدون «هیچ» مویی.
و یکی از آخرین توییتهایش که از خبرهای بدی میگفت، ممکن بود فلج شود و این بیشتر از سرطان آزارش میداد. برایش چیزی نوشتم؛ ازش تشکر کردم و از چیزی گفتم که حالا میدانم کاملاً در موردش میدانست.
امروز متوجه شدم از دنیا رفتهست.
~ آه از کمی زاد و توشه و طولانی بودن راه و ...
حیف که به خودم قول دادم از نقطهصعفهام حرف نزنم.
میدونید؟ وقتی کل معاشرتتون با یک نفر به ششماهیکبار ایمیل خلاصه میشه، ازش نپرسید «چهخبر؟» و اگر پرسیدید انتظار نداشته باشید با شرح و تفصیل بگه چه اتفاقاتی افتاده و یا وسط چه ماجراییست.
~ باتشکر.
بامداد دیروز ا. مُرد. حالم ازش بههم میخورد و آدم حالبههمزنی هم بود. مغزم هم پُره از تمام خاطراتی که آتش نفرت ُ درونم شعلهور میکنه.
فکر میکردم که مرگش برام اهمیتی نداره، که البته واقعاً نداشت. ولی هیچ وقت فکر نمیکردم راضی به مرگش نباشم ولی راضی به مرگش نبودم. و من بهترین کاری که میتونستم براش بکنم ُ انجام دادم. بخشیدمش.
امشب هم رفتیم برای تسلیت. بخش عذابدهنده و awkward موضوع هم اونجاشه که همه میدونیم طرف چه دیوصفتی بوده، ولی باید سرمون ُ بندازیم پایین و به بدترین خاطرات زندگیمون فکر کنیم تا اون قهقههای که از مسخره بودن پروژهی فرشتهسازی طرف توی ذهنمون داره پخش میشه، وارد فضای عمومی نشه.
دیگه نه میخوام، نه میتونم به کسی خبر بد بدم.
تصمیم گرفتم تصمیمی که مدتها پیش گرفتم ُ عملی کنم.
منتظر دیدن[/ شنیدن] نتیجهش باشید.