باقی همه نگفته بهتر.
یک هفتهی پیش یکی از سختترین تجربههای زندگیم رو پشت سر گذاشتم. کاری رو انجام دادم، که میخواستم یکبار توی زندگیم انجامش بدم. ۴۰ روز چیزی[به جز آب، نمک و قرص ب-کمپلکس] نخوردم.
البته نشد که به ۴۰ روز برسه، روز ۳۸ام در آستانهی هیپوگلیسمی قرارگرفتم که نتیجهی پیادهروی طولانیمدت توی مرکز خرید بود و با یه تخممرغ آبپز همهچیز رو تموم کردم.
مسیحیها این کارو به دلایل مذهبی انجام میدن، چون معتقدند مسیح این کارو انجام داده. من این کارو به دلایل سلامتی و البته تاثیراتی که شنیدم روی روح و روان آدم میذاره انجام دادم.
خیلی چیزها توی آدمیزاد عوض میشه از لحاظ بدنی تا ذهنی و فکری.
در مورد قسمت فیزیکی و چالشهایی که داشتم، شاید یه وقت دیگه صحبت کردم؛ ولی از لحاظ ذهنی حس میکنی که دیگه کنترل همهچیز دست خودته. وقتی توی فستینگ هستی، به ویژه از روز ۲۰ام به بعد تنها چیزی که برات اهمیت داره غذاست، با اینکه گرسنه نیستی.
وقتی فستینگ رو تموم میکنی، دیگه غذا هم برات مهم نیست.
به نظرت آدما اونقدر کوچک، ضعیف و بیاهمیت مییان که دیگه نمیتونن بهت زخم بزنن و البته اینکه با «خودت بودن» چه آسیبی میبینن هم دیگه برات داستان نیست. فقط کاری که به نظرت درسته رو با ثبات قدم انجام میدی.
+ چون سوال میشه، ۱۸ کیلوگرم کم کردم.
+ کاری نیست که همه بتونن انجام بدن، توصیه هم نمیکنم انجام دادنش رو.
+ ارزشش رو داشت، دوباره انجامش نمیدم ولی اگه برگردم بازم تکرارش میکنم.
- ۰۲/۱۱/۰۴