مُجمَل

تو خود حدیث مفصّل بخوان.

مُجمَل

تو خود حدیث مفصّل بخوان.

ما، بیرون زمان ایستاده‌ایم؛
با دشنه‌ی تلخی در گُرده‌هایمان.

تمامِ آنچه بوده ايم

۳۷۶

جمعه, ۱۸ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۳۴ ق.ظ

امروز خونه‌ی دایی‌م بودیم. نشسته‌بودم با دخترا حرف می‌زدم که مامان گفت سوئیچ ماشین رو بدم به‌ش که بره «خاله‌جان» (خاله‌ی خودش) رو برسونه. من‌م گفتم خودم می‌رم. 
رسیدیم دم خونه‌شون گفت برم بالا ازش لواشک خونگی، که مامانم به‌ش گفته‌بود خیلی دوست دارم، رو بگیرم. یه سری چیزمیز هم داد که ببرم خونه‌ی دایی‌م و کلی ازم تشکر کرد و برای پدرم دعاکرد. 
وقتی رفتم دم در، شوهرش هم توی خونه بود. سلام‌علیک کردم و اینا. و به نظرم جفت‌شون خیلی کوچیک و جمع‌وجور و فراموش‌شده به‌نظر رسیدن. و این قلبم رو دیوونه کرد.

  • ۰۰/۰۴/۱۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی