۳۷۶
جمعه, ۱۸ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۳۴ ق.ظ
امروز خونهی داییم بودیم. نشستهبودم با دخترا حرف میزدم که مامان گفت سوئیچ ماشین رو بدم بهش که بره «خالهجان» (خالهی خودش) رو برسونه. منم گفتم خودم میرم.
رسیدیم دم خونهشون گفت برم بالا ازش لواشک خونگی، که مامانم بهش گفتهبود خیلی دوست دارم، رو بگیرم. یه سری چیزمیز هم داد که ببرم خونهی داییم و کلی ازم تشکر کرد و برای پدرم دعاکرد.
وقتی رفتم دم در، شوهرش هم توی خونه بود. سلامعلیک کردم و اینا. و به نظرم جفتشون خیلی کوچیک و جمعوجور و فراموششده بهنظر رسیدن. و این قلبم رو دیوونه کرد.
- ۰۰/۰۴/۱۸