خط و نشان
امروز عصر بهم پیام داد «خیلی دلم برات تنگ شده.». داشتم میرفتم پیادهروی، چندبار به نوتیفیکیشن نگاهکردم و بعد پاکش کردم و هنوز هم جوابش ُ ندادم و اون دوتا تیک آبی هم نخورده پای پیامش. دارم فکر میکنم.
من دلم براش تنگ نشده. مطمئنم که خیلی رو غرورش پاگذاشته تا تونسته اون پیام ُ بنویسه و شاید هفتهشتبار هم نوشته باشه و پاک کرده باشه. در واقع همیشه فکرمیکردم هیچکس براش مثل من نمیشه. ولی زندگی پیش میره، چالشهای بزرگتری پیش مییان و این افکار دختربچههای دبیرستانی از الویت خارج میشن.
اون روز توی چت گروهی، گفت موهات چهقدر بلند شده و آخرین باری که دیدمت اینقدر نبود. آره، دوسال گذشته.
فکر میکنم الان وقت آزمون بخشیدنه، اما آخه دیگه هیچچی مثل قبل نمیشه. همون داستان «از بامی که پریدیم» و الوبل. ولی شاید بشه باهاش مثل ه. و م. [ میمهای زندگیم خیلی زیادن.] و ش. رفتار کرد. شاید دیگه پیامهاش ُ نادیده نگیرم. شاید مثل قبل، تولد و عید ُ شخصاً بهش تبریک بگم. ولی دیگه زندگیم باهاش به اشتراک گذاشته نمیشه.
× باید نشون بدم میتونم ببخشم، باید به خودم ثابت کنم اون قدرا هم دربوداغون نیستم.
~ حالا همه با هم: بی من نتوانی، این ...
- ۹۹/۰۳/۲۱