کفرناحوم
دیروز عصر، رفتم طبقهی پایین. چراغها روشن بود و همهچیز حالت عادی خودش ُ داشت ولی هیچکس نبود. گوشی برادرم هم روی میز بود. توی حیاط ُ چک کردم، بازم کسی نبود. برگشتم بالا، روی بالکن و همهجا رو نگاهکردم، بازم خبری نبود. در نهایت رفتم توی اتاق برادر دیگهم تا ازش بپرسم میدونه کجا رفتن یا نه. دیدم اونم نیست و گوشیش ُ همراهش برده. برگشتم بیرون، گوشیم ُ از توی اتاقم برداشتم و در حالی که دعا میکردم اتفاقی برای مادرم نیفتادهباشه، روی پلهها نشستم و با ترس شماره گرفتم، گفت خودش بیرونه [ توی ماشین دوستش دم در. ] و مامان رفتهخرید و یهکم بعد هم برگشتن.
برعکس یهکم قبل، وقتی خبری نیست، این اتفاقهای عادی ترسناک میشن.
وقتی برگشتن، من هیچی بروز ندادم. مامانم و برادرم داشتند صحبت میکردند راجع به یک آقای دستفروشی که بادبزن میفروخته. برادرم میگفت کیف پولش ُ خونه جا گذاشته و پول نقد همراهش نبوده که ازش بادبزن بخرند، ولی چندتا دستکش پلاستیکی توی ماشین بوده، اونا رو به اون آقا میده. میگفت برای چیز به این کوچیکی خیلی بیاندازه خوشحال شده. باید خوشحال شدهباشه که یک نفر به سلامتیش فکرکرده، وقتی توی این شرایط باید از خونه بیاد بیرون و بادبزن بفروشه. چهقدر غمانگیز.
از این جهان ظالمانه متنفرم. شاید اگه به دنیا نمییومدم، چیز خیلی خاصی ُ از دست نمیدادم.
- ۹۹/۰۱/۲۴