مُجمَل

تو خود حدیث مفصّل بخوان.

مُجمَل

تو خود حدیث مفصّل بخوان.

ما، بیرون زمان ایستاده‌ایم؛
با دشنه‌ی تلخی در گُرده‌هایمان.

تمامِ آنچه بوده ايم

«ای مردمان بگویید آرامِ جان من کو؟»

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ۰۱:۱۶ ب.ظ

امروز به سرم زد به آرشیو موسیقی‌های قدیمی لپ‌تاپم سر بزنم. وارد پوشه‌ی محمد اصفهانی شدم. تقریباً نصف کودکی من به خاطر کار پدرم توی ماشین و با ترک‌های محمد اصفهانی گذشت. پدرم از دنیا رفت. من یک هفته بعد به دانشگاه برگشتم. توی راه برگشت به خونه، یک ساعت بعد غروب آفتاب، در حالی که گله‌ی بی‌پایان کلاغ‌ها روی سرم در حال پرواز بودند و من به سمت ایستگاه مترو می‌رفتم، تمام مدت داشتم ترک «آرام جان» محمد اصفهانی رو گوش می‌دادم. اون موقع دوست داشتم همه‌ی رفت‌وآمدها تموم بشه؛ همه جا ساکت بشه؛ و من خودم رو توی اتاقم حبس کنم و فکر کنم. همین اتفاق هم افتاد و خارج شدن از اون اتاق سال‌ها طول کشید. ولی امروز این بخش از «خوشی‌ها و روزها»ی مارسل پروست رو هم می‌فهمم و هم زندگی می‌کنم:

«همه‌ی این جدایی‌ها مرا ناخواسته به فکر آنچه جبران‌ناپذیر بود و روزی فرامی‌رسید می‌انداخت، هرچند که آن زمان هرگز جدی به امکان زنده‌ماندنِ خودم پس از مرگ مادرم فکر نکرده‌بودم. عزمم این بود که یک دقیقه از مرگ مادرم نگذشته خودم را بکشم. بعداً، غیبت مادرم چیزهایی از این تلخ‌تر به من آموخت، آموخت که آدم به غیبت عادت می‌کند، بزرگ‌ترین نقصانِ خویشتن و بزرگ‌ترین رنج این است که حس کنی از غیبت رنج نمی‌کشی.»

۵۹۱

دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۴۰۴، ۰۲:۰۰ ق.ظ

وقتی آ. داشت از بی‌وفایی الف به عنوان یک دوست می‌گفت و من در پاسخ می‌گفتم که بعد از مرگ پدرم در وضعیت «دیگه بعد از تو به هرکی که ترکش کرد خندیده.» هستم و اساساً ما برای موفقیت اولین چیزی که کنار می‌ذاریم دوستامون هستن، در واقع داشت این اتفاق می‌افتاد:

۵۹۰

شنبه, ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ۱۰:۴۶ ق.ظ

اخیراً یکی‌دوتا سریال تینیجری دیدم که نقش اول مرد بعد از دست‌دادن مادرش کلاً محو می‌شه و با همه قطع رابطه می‌کنه. به عنوان کسی که واقعه‌ی از دست‌دادن والدین رو تجربه کرده من به‌شون حق می‌دم و رفتارشون کاملاً برام قابل درکه و ناراحت‌کننده نیست. ولی هیچ‌وقت اون سمت ماجرا رو ندیده‌بودم. این که دوستانم چه قدر از این موضوع آسیب دیدن. و چه‌قدر پیش خودشون فکر و خیال کردند که «چی شد؟» و «چرا؟». ولی اون محو شدن برای من آخرین کاری بوده که برای فرونپاشیدن روانم می‌تونستم انجام بدم. 

 

With Love

CEO of ghosting people when my mental health is messed up.

۵۸۹

دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۴، ۱۲:۳۶ ب.ظ

خب عزیزان، از دیشب یک بچه دیگه هم این شانس رو داره که من Cool Auntش باشم. : ))

۵۸۸

جمعه, ۳ آبان ۱۴۰۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ

به خاطر حرکات نمایشی ماشین باید یک روزه پارکینگ بخوابه. :))

وقتی توی آینه خودمو نگاه می‌کنم هم این تخلف به‌م نمی‌یاد اما ویراژ دادن به عنوان سبقت و حرکت با سرعت بالا بعد از سبز شدن چراغ رو تایید می‌کنم. چه‌قـــــدر خوش می‌گذره وقتی تنهام و دارم موزیک مورد‌علاقه‌م رو گوش می‌کنم و تمام این کارا رو انجام می‌دم. 

۳۰

چهارشنبه, ۱ آبان ۱۴۰۴، ۰۴:۱۰ ق.ظ

و سی‌ام مهر و سی سالگی. 

چونانم که مثل چهره‌م، ۱۸ ساله‌ام.

۵۸۶

سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ۰۲:۳۸ ق.ظ

نوبتی هم که باشه، نوبت شروع ملاتونین‌ئه. 

۵۸۵

يكشنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ۰۲:۰۰ ق.ظ

اگه نِشُد فِراموشُم چیشاش، صدای قِشَنگش چی؟ 

اگه نِرَفت اَ تو خاطرُم قدوبالای بلندش چی؟ 

اگه کِسی نِرَفت تو دِلُم دیگه تا آخر عُمرُم ...

۵۸۴

چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۴، ۰۲:۱۳ ق.ظ

هنوز هم بعضی وقت‌ها برمی‌گردم و اخبار ۲۳ خرداد امسال رو می‌خونم. 

«بگو خواب بود هرچی که دیدم.»

يكشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۴، ۰۸:۱۰ ب.ظ

بهار و تابستون وقایع تراژیک و سنگینی رو با خودشون داشتند. زمان این‌قدر برام طولانی گذشته که یادم رفته‌بود سرما چه حسی داره و توی پاییزها و تابستون‌های گذشته چی می‌پوشیدم و چه جوری زندگی می‌کردم. 

امیدوارم با یک پاییز و زمستون بی‌پایان طرف نشیم؛ جوری که گرمای خورشید رو یادم بره.