مُجمَل

تو خود حدیث مفصّل بخوان.

مُجمَل

تو خود حدیث مفصّل بخوان.

ما، بیرون زمان ایستاده‌ایم؛
با دشنه‌ی تلخی در گُرده‌هایمان.

تمامِ آنچه بوده ايم

پت رانندگی می‌کرد و از جاده‌ای فرعی رفتیم سمت یک مرکز خرید. از ما خواست تا راجع به یک اجاق‌گاز چهارشعله نظر بدهیم. هیو پرسید «گازی یا برقی؟» و پت گفت مهم نیست.

یک اجاق واقعی نبود، یک اجاق نمادین که برای اثبات موضوعی در یک سیمنار مدیریت ازش استفاده کرده‌بود. « یک شعله نماینده‌ی خانواده‌تونه، یکی دوستان‌تون، سومی سلامتی‌تون و چهارمی شغل‌تون. » نکته این بود که برای موفقیت باید یکی از شعله‌ها را خاموش کرد. و برای موفقیت واقعی دوتا را.

پت کسب‌وکار شخصی خودش را داشت که خیلی هم موفق بود، طوری که می‌توانست در پنجاه‌سالگی بازنشسته شود. سه‌تا خانه داشت و دوتا ماشین ولی حتا بدون این‌‎ها هم واقعاً خوشبخت و شاد به نظرمی‌آمد. و همین یکی مساوی است با موفقیت.

ازش پرسیدم خودش کدام شعله‌ها را خاموش کرده‌. جواب داد اولین شعله خانواده بود و بعدی سلامتی. «تو چه طور؟»

یک لحظه فکر کردم و گفتم من قید دوستانم را زده‌ام.

پرسید «دیگه چی؟»

«فکر کنم سلامتی.»



بخشی‌هایی از کتاب « بیا با جغدها درباره‌ی دیابت تحقیق کنیم.» از دیوید سداریس.


  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۲۱

هنوزم.

سه شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۷، ۰۵:۴۴ ب.ظ

چه‌قدر ناراحت‌کننده‌ست که بعضی از تصمیم‌ها رو این‌قدر دیر می‌گیریم.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۴۴

هر هفته همین بساط است گویا.

شنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۷، ۰۷:۱۲ ب.ظ
یک شب که نمی‌دونم کِی بود، فکر می‌کنم بهار آخرین سالی بود که پدرم .. ، حالا به هرحال. داشتم دونوازی سه‌تار و پیانویِ آلبوم زرد، سرخ، ارغوانی ِ امیرحسین سامُ گوش می‌کردم و کتاب می‌خوندم که به حالت ناجوری که زاویه‌دار به طرف پاتختی بود و زیر نور لوستر خوابم برده‌برد. پدرم مثل همیشه که می‌یومد برای نماز صبح بیدارم کنه، در زد و اومد تو، واقعیت اینه که من خیلی خوابم سبکه و همزمان با در زدن بیدار شدم. پدرم گفت «بَه بَه.»  و اومد روی صندلی‌م که به طرف کمدم چرخیده‌بود نشست و به عکس خودش که روی کمد چسبیده‌بود نگاه‌کرد. چند کلمه‌ای حرف زدیم، که محتواش ُ به خاطر ندارم و بعد رفت. 
امروز آزمایشگاه کنترل داشتیم و بعد از سه‌ساعت که آزاد شدیم، حس می‌کنم بتونم مفهوم سرسام ُ عملاً توضیح بدم. خیلی سرم درد می‌کنه و دارم به همون آهنگ گوش می‌دم و به همون روز فکر می‌کنم و از دلتنگی می‌میرم. 


  • ۱ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۱۲

Such A Shame

دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۷، ۰۵:۴۳ ب.ظ
قرار گذاشته‌بودم خاطرات روزانه‌م ُ این‌جا ننویسم، ولی اولاً این خاطره شخصی نیست چندان، دوم اینکه مطمئنم این‌جا که باشه، احتمال خوندن و یادآوری‌ش برای خودم بیشتره.
همیشه صبح‌ها جلوی در دانشگاه قیامت کبراست، دوتا دوربرگردون وجود داره، که وقتی به ساعت 8 نزدیک می‌شه، از 30 متری مونده به اولی که به در دانشگاه نزدیک‌تره، ماشین‌ها قفل می‌شن. یکی‌دوبار پیش اومده، برای این که پشت این ترافیک نمونم راه‌مُ دور کنم و از دوربرگردون دوم دور بزنم، و امروز صبح هم می‌خواستم این‌کارُ انجام بدم، بنابراین خواستم از کلونی ماشین‌ها فرارکنم و از لاین سمت راست که به پیاده‌رو نزدیک‌تره مسیر مستقیمُ تا دوربرگردون بعدی طی کنم که یک ال‌90 سفید فکر کرد می‌خوام زودتر از اون دوربزنم و خلاصه من برم، اون برو، یک حالت کل‌کل پیش اومد، اصن نمی‌دونم توی اون ماشین کی بود، در واقع دارم در مورد جنسیت فرد حرف می‌زنم، ال90 سفید اون‌قدر راهُ برام تنگ کرد که در نهایت وارد حاشیه‌ی جوی کنار خیابون شدم و بعدم هم رفتم توی جدول و در نهایت یکی از چرخ‌های جلوی ماشین رفت توی باغچه و تمام تلاشم برای بیرون اومدن ناکام بود، در این بین حتی نزدیک بود با ماشین جلویی‌م هم تصادف کنم که خدا رو عمیقاً شکر می‌‌کنم که این اتفاق نیفتاد. 
خیلی حالت بدی بود، یک آقای دانشجویی وایساد تا به‌م کمک کنه، گفت وقتی این اتفاق می‌افته نباید دنده‌عقب بگیرم و زیر چرخ ماشین آجر گذاشت و ماشین ُ درآورد؛ در آخر عملیات نجات، یک آقای مسن هم وایساد و چون فکر می‌کرد این اتفاق برای آقای دانشجو افتاده گفت اگه می‌خوای کمک‌ت کنم و آقای دانشجو گفت « ماشین من نیست، خانوما بعضی وقتا کارای عجیبی می‌کنن.» اون آقای مسن برگشت و نگاه درمونده‌ی منُ دید و گفت ایرادی نداره، پیش می‌یاد. 
خلاصه به خیر گذشت، منهای این بخش که این اتفاق دقیقاً 8 صبح و جلوی در باهنر که به دانشکده‌ی مهندسی نزدیکه افتاد و خیلی حس می‌کنم حیثیت‌م خدشه‌دار شده. 

اما دوست دارم  از این اتفاق نتیجه بگیرم، من نه صبورم و نه مهربون و این اخلاق با من وارد رانندگی می‌شه، و این خطرناکه. این روزها برای خودم یک پروژه‌ی طولانی مدت برای تمرین صبر و کنترل خشم تعریف کردم، امروز فهمیدم باید این مفهومُ توسعه بدم به تمام جنبه‌های رفتارهای اجتماعی‌م و ایضاً مهارت‌هام. هنوز نفهمیدم پشت این فرمون دقیقاً چه اتفاقی می‌افته که آدم این همه خودخواهی از خودش بروز می‌ده. 
البته چیزهای خوبی هم در مورد این ماجرا هست، مثلاً در مورد افرادی که وایسادن و کمک‌م کردن، هرچند از اون جمله‌ای که آقای دانشجو گفت که به تحقیر جنسیت‌م ختم شد، عمیقاً ناراحت شدم، ولی باید بگم این حجم از مهربونی و کِر داشتن واقعاً حال‌مُ خوب کرد. 
از طرفی من سه‌ساله که گواهینامه گرفتم و واقعیت اینه که اطرافیانم باعث شدن حس کنم دست‌فرمون خوبی دارم، اگه بخوام راست بگم، واقعاً حس می‌کنم راننده‌ی خوبی هستم ولی حس بدی داره که تجربیات با ناراحتی به دست‌می‌یان و نه خوشحالی. و خب چندباری پیش اومده که آقایون کمکم کنن و این یه جورایی برام عذاب‌آوره چون حس می‌کنم من در اون مرحله نماینده‌ی جنس زن هستم با تمام برچسب‌هایی که به‌ش چسبیده و این لحظات کمک، وقتایی‌ست که می‌تونن بعداً توسط اون آقایون به عنوان شاهدی بر برچسب‌ها ذکر بشن. 
و یه چیز دیگه هم که فهمیدم اینه که هیچ وقت نیت افرادُ قضاوت نکنم، اگه اون ال90 سفید نسبت به رفتار من پیش‌داوری نکرده‌بود، هیچ‌کدوم از این اتفاقات نیفتاده‌بود.
توی کتاب سه‌شنبه‌ها با موری یک چیزی توی این مضمون می‌خوندم که چون ما خودمون خیلی برای خودمون اهمیت داریم، کارهای اشتباهی که می‌کنیم ُ خیلی جدی می‌گیریم و تصور می‌کنیم که برای افراد دیگه هم همین‌قدر مهم هستیم و اونا هم اشتباهات ما یادشون می‌مونه و برای همین به نظرات و قضاوت‌هاشون اهمیت می‌دیم. من موقع اشتباهات مفتضحانه‌ام برای تسکین خیلی به این جمله‌ها فکر می‌کنم و دعا می‌کنم واقعیت داشته‌باشن و هیچ‌کس یادش نمونه من امروز کنار خیابون وایساده‌بودم و به نجات ماشین‌م نگاه می‌کردم.



× واقعیت اینه که خوشحال نیستم اصن از این اتفاق، ولی از این تجربه راضی‌م، از اینکه چیز برگشت‌ناپذیری اتفاق نیفتاد. 



واقعاً چرا؟

سه شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۷، ۰۸:۵۵ ب.ظ
چرا ما یک سیاست‌مدارِ خانم کاریزماتیک نداریم؟

آنگلا

دوشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۵۷ ق.ظ

فی‌الواقع ارادت‌م به آنگلا مرکل به عنوان یک زن، از همین لحظه که فهمیدم در حوزه‌ی فیزیک پروفسوره، صدچندان شده.

۳۲

يكشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۴۹ ق.ظ
درست مثل جلد‌ کتابِ ضدّ فاضل نظری، امّا حال‌ت خوب‌ باشه مثل پشت جلد کتاب اقلیّت.



پی‌نوشت: دل‌م می‌خواد برم مفصلاً در دفترچه خاطرات‌م بنویسم‌ش تا بماند، هنوز که نشده.

سنگ‌‌پای قزوین به شما افتخار می‌کنه.

چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۴۲ ق.ظ

واقعاً بعضی‌ها چه‌جوری روشون می‌شه شب امتحان پیامی با محتوای «از جزوه عکس بگیر بفرست.» برای آدم بفرستند؟


× ازتون متنفرم و از خودم که نمی‌تونم نه بگم، بیشتر.

انجام.

دوشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۷، ۱۰:۳۵ ب.ظ

برای اولین‌بار نشستم تمام قسمت‌های «میراث آلبرتا» رو دیدم. نمی‌خوام چیزی رو نفی یا تایید کنم ولی، سوال‌های جدی‌ای برام مطرح شد که قبل از هر اقدامی باید به‌ش فکر کنم و از طرفی این نکته‌ی مهم ُ در تمام مراحل تصمیم‌گیری در نظر داشته‌باشم، که چرا اصن باید لزوماً کاری رو انجام بدم که مُده و همه انجام‌ش می‌دن. حتی اگه قراره کاری رو که بقیه انجام می‌دن، انجام بدم، نباید دلیل‌ش این باشه که «همه انجام‌ش می‌دن.» باید خودم به این نتیجه برسم که انجام‌ش کار درستی‌ه.


× چه‌قدر انجام.


×× چه قدر داره این جی‌بورد گوشی‌م اذیت می‌کنه.



"Such a shame "

يكشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۴۷ ب.ظ

اگر راه ُ اشتباه رفته‌باشم چی؟


".Nobody said it was easy" +