مُجمَل

تو خود حدیث مفصّل بخوان.

مُجمَل

تو خود حدیث مفصّل بخوان.

ما، بیرون زمان ایستاده‌ایم؛
با دشنه‌ی تلخی در گُرده‌هایمان.

تمامِ آنچه بوده ايم

هر هفته همین بساط است گویا.

شنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۷، ۰۷:۱۲ ب.ظ
یک شب که نمی‌دونم کِی بود، فکر می‌کنم بهار آخرین سالی بود که پدرم .. ، حالا به هرحال. داشتم دونوازی سه‌تار و پیانویِ آلبوم زرد، سرخ، ارغوانی ِ امیرحسین سامُ گوش می‌کردم و کتاب می‌خوندم که به حالت ناجوری که زاویه‌دار به طرف پاتختی بود و زیر نور لوستر خوابم برده‌برد. پدرم مثل همیشه که می‌یومد برای نماز صبح بیدارم کنه، در زد و اومد تو، واقعیت اینه که من خیلی خوابم سبکه و همزمان با در زدن بیدار شدم. پدرم گفت «بَه بَه.»  و اومد روی صندلی‌م که به طرف کمدم چرخیده‌بود نشست و به عکس خودش که روی کمد چسبیده‌بود نگاه‌کرد. چند کلمه‌ای حرف زدیم، که محتواش ُ به خاطر ندارم و بعد رفت. 
امروز آزمایشگاه کنترل داشتیم و بعد از سه‌ساعت که آزاد شدیم، حس می‌کنم بتونم مفهوم سرسام ُ عملاً توضیح بدم. خیلی سرم درد می‌کنه و دارم به همون آهنگ گوش می‌دم و به همون روز فکر می‌کنم و از دلتنگی می‌میرم. 


  • ۹۷/۱۲/۰۴

نظرات (۱)

>:‌(<
پاسخ:
>:]<

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی