مُجمَل

تو خود حدیث مفصّل بخوان.

مُجمَل

تو خود حدیث مفصّل بخوان.

ما، بیرون زمان ایستاده‌ایم؛
با دشنه‌ی تلخی در گُرده‌هایمان.

تمامِ آنچه بوده ايم

۴۹۳

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۲، ۱۰:۴۸ ب.ظ

یه عطر با بوی نوزاد لطفاً.

  • ۱ نظر
  • ۲۵ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۴۸

۴۹۱

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۲۲ ق.ظ

الان در خواهرشوهرترین حالتم.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۲۲

۴۹۰

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۲، ۱۲:۱۱ ق.ظ

امروز فهمیدم یه «جردن پترسون» هم توی وجودم هست که باید بیش‌تر به‌ش بال و پر بدم.

  • ۱ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۱۱

۴۸۹

شنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۲، ۱۰:۵۵ ب.ظ

مُرَوّح کن دل و جان را، دلِ تنگِ پریشان را

گلستان ساز زندان را، بر این ارواحِ زندانی

  • ۰ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۵۵

یه‌جا یهو برمی‌خوره به‌ت.

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۲۰ ق.ظ

هیچ احساسی عینِ شروع نی.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۲۰

۴۸۷

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۳۷ ق.ظ

دارم به این فکر می‌کنم این ۱۲ ساعتی که باید توی فرودگاه اهواز منتظر بمونم، به جز لب کارون کجا برم. 

 

+ یه‌کم می‌ترسم. 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۷

۴۸۶

سه شنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۲، ۰۲:۴۷ ق.ظ

My eyes may be whole
But my heart is as black as night

 

 

 

 

# از خوبیات بگو.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۴۷

۴۸۵

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۲۱ ب.ظ

از لحاظ روانی در ‌Low ترین حالت زندگی‌م هستم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۲۱

۴۸۴

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۷ ق.ظ

لَش‌پوشان از ما نیستند. والسلام.

  • ۰ نظر
  • ۰۳ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۷

”.It's me, hi, I'm the problem, it's me“

شنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۰۰ ق.ظ

داستان «هر دو در نهایت می‌میرند» توی دوره‌ای اتفاق می‌افته که آدما این قابلیت رو دارند که پیش‌بینی کنند یک فرد توی ۲۴ ساعت آینده می‌میره. یه سری شرکت و دم‌ودستگاه هم هستند که اسم‌شون «قاصد مرگ»ئه، زنگ می‌زنن به آدما می‌گن شما تا ۲۴ ساعت آینده می‌میرین و یه سری خدمات هم ارائه می‌دن مثلاً یه سری اپ هست که اونایی که «روز آخری» هستن و اینا رو با هم کانکت می‌کنه و این‌طور چیزا. یکی از شخصیت‌های اصلی داستان اسم‌ش «متیو»ست، تا جایی که خوندم متیو تا این روز یکی‌مونده به آخر زندگیش همیشه محافظه‌کارانه زندگی کرده و خطر نکرده و ال‌وبل. فعلاً تا همین‌جا می‌دونم. و تا همین‌جا حس می‌کنم من خیلی «متیو» هستم. 

وقتی «دیوانه از قفس پرید» رو تماشا می‌کردم، تا آخرای فیلم، اون خانومه مدیر آسایشگاه روانی به نظرم طرف درست ماجرا بود یا توی «انجمن شاعران مرده» من شاید هیچ‌وقت عضوی از انجمن نمی‌شدم که بخوام شبا خوابگاه رو بپیچونم و برم توی غار. [البته اینو مطمئنم که پای اون برگه رو هم که کیتینگ رو مقصر می‌کرد هم امضا نمی‌کردم.]

من یه اصولی دارم که حس می‌کنم همیشه باید روشون وایسم. من هیچ‌وقت توی سال‌های رانندگی‌م جریمه نشدم، هیچ‌وقت ورود ممنوع نمی‌رم، با موبایلم صحبت نمی‌کنم و کلاً می‌تونم بگم آدم قانون‌مداری هستم‌. ولی این موضوع با کامل‌خواهی بیش از حدم، ترکیب خطرناکی رو تشکیل می‌دن که نمی‌ذارن «زندگی» کنم. 

خیلی دوست دارم «دم رو غنیمت بشمارم» توی ذهنم هم مدام دارم غنیمت می‌شمارمش و کارایی که دوست دارم رو بدون ترس از قضاوت شدن و هر چیز دیگه‌ای انجام می‌دم، ولی در عمل فقط در حال تعلل و موکول کردن به «فردا» و «بعداً» هستم.

یه سری چیزا هستن که دوست ندارم در موردشون حرف بزنم و می‌تونن اوضاع رو برام بهتر کنن که دارم روشون کار می‌‌کنم و می‌دونم اوضاعم رو بهتر می‌کنن. اصلاً همین که متوجه هستم چه‌قدر ذهنم داره سمت محافظه‌‌کاری عملی که همیشه حالم ازش به هم می‌خورد و می‌خوره حرکت می‌کنه، کلی جلو انداخته منو. 

ولی ریشه‌ی اصلی مشکل من این فریکینگ نگاه و قضاوت آدماست. همین آدمای جزئی و سطحی‌نگر و آیکیو پایین و بعضاً نوکیسه و ناچیز که یه روزی غذای کِرما می‌شن.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۰۰