تو که میرسی به آرزوهات.
من ُ برسون به بچگیهام،
باید دوباره به دنیا بیام.
- ۰ نظر
- ۲۷ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۲
من ُ برسون به بچگیهام،
باید دوباره به دنیا بیام.
[تو رو خدا برندار، تو رو خدا برندار.]
روز اول اسفند افتتاحیهست و این روزا حتی نمیتونم درستدرمون بخوابم. دارم از خستگی میمیرم، میخوابم و تا ساعتها از استرس و فکر به آینده خوابم نمیبره.
تلفن دوستانی که میدونم چرتوپرت پشت تلفن زیاد میگن یا خیلی حرف میزنن ُ اصلاً جواب نمیدم. یکی از همینها دیروز زنگزد که هم چرتوپرت میگه و هم زیاد حرفمیزنه، جوابندادم، پیام داد « به کمکت احتیاج دارم.» بهش زنگزدم. فکرکردم مثلاً داره میمیره یا هرچی، میگه بیا برای نوشتن گزارش پروژهم کمکم کن.
آه، کاش میتونستم از این پوستهی دوست مهربون تیپیکال دربیام.
امسال برای سبزهی عید دونهی پرتقال کاشتم. یکماهی میشه. و هنوز که هنوزه جوونه نزدن، لذا تا اول اسفند صبر میکنم و بعدش میرم سراغ پلن بی.
یه فیلمی میدیدم این اواخر که بد نیست تو تلویزیون بذارنش این ایام انتخابات مجلس، حالا به هرحال یه دیالوگی داشت که خیلی دوستش داشتم، به طرف میگفت کاندید نشو، سیاست یک چاه فاضلابئه.
× و من یادگرفتم، بیش و پیش از هرکس وظیفهدار خودم هستم؛ بله.
فیالواقع بعید نیست، شنیدن مستمر موسیقیهای پخششده از باندهای باشگاه، به تغییر سلیقهی موسیقیایی شخص بتهوون ختم بشه، ما که دیگه جای خود داریم.
اون روز که ن. توی کافه در مورد وقایع مربوط به عشق اولش و حس متقابل فرد موردنظر به خودش گفت، متوجه شدم که متاسفانه اینکه بخشی از زندگیم صرف گندزدن به زندگی دیگران شده، حقیقت داره.
یک احساس عجیبی دارم این روزا. احساس «انجماد حافظه». اینکه چندسال گذشته برای شخص خودم خیلی دور بهنظر نمیرسه و انگار تمام ۹ سال گذشته، سرجمع یکسال پیش اتفاقافتادهباشند، ولی گذر زمان توی حافظهم نمود پیدا میکنه. مثلاً اون آرایههای ادبیات ُ وقتی میخوام الان توی شعرها پیداشون کنم، اسمشون ُ یادم نمییاد. میدونم که هستند یا بودند، اثرشون روی مغزم حکشده و خودشون محو شدهن. یکهفته پیش میخواستم گهوارهی گربه رو برای ه. توضیح بدم، اینطور بهنظر میرسید که روز قبلش و همیشه در حال انجام این بازی بودهم، یادم نمییومد و درنهایت نه خودآگاهیم که ردی که روی اعصابم بهجا گذاشته بود، انجامش داد. وقتی بعدش به موضوع فکرکردم، حداقل ۶ سالی از آخرین باری که انجامش دادم میگذره.
حرفهای ترم یک، راهکارهای رفتاریم، مکالماتم با ن. همه و همه میدونم یه روز انجامشون دادم، ولی یام نمییاد. وقتی با خنده میگه «آره از راهنماییهای تو بود. که فولان حرف ُ به فولانی گفتم.» نه یادم مییاد فولان حرف چیه و نه اینکه فولانی کیه. و فقط میخندم که بهخاطر این فراموشی ازم ناراحت نشه.
بدتر از همه اینئه که این اتفاق داره در مورد پدرم هم میافته، خاطرات و نقلقولهایی که ازش نقل میکنن رو یادم نمییاد و نمیتونم به روایتها اعتمادکنم. کاش میتونستم بخش مربوط به اون ُ ضبط کنم و بذارم کنار بقیهی نوارهای ویدیویی.
و نمیدونم میخوام اینجوری پیش بره و ذهنم توی این بخشهای مهم الان بمونه یا بشینم همهچیز ُ بنویسم.
از خودم به خاطر این موضوع میترسم.