مُجمَل

تو خود حدیث مفصّل بخوان.

مُجمَل

تو خود حدیث مفصّل بخوان.

ما، بیرون زمان ایستاده‌ایم؛
با دشنه‌ی تلخی در گُرده‌هایمان.

تمامِ آنچه بوده ايم

۲۳۶

جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۲۲ ب.ظ

من از این قسمت‌ش بیشتر از همه متنفرم. وقتی آخر قصه، دیگه ما آدمای قبل از شروع ماجرا نیستیم.

  • ۰ نظر
  • ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۲۲

ON

پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۸، ۱۰:۵۲ ب.ظ

شاید هم تموم اون حرف‌های توصیف‌کننده‌ی من درست باشند، من آدما رو حذف می‌کنم.
اگر این دلیل که بعد از پشت سرگذاشتن یک‌سری اتفاقات ناگوار، سِر شدم ُ بذاریم کنار؛ من نمی‌خوام دیگه خواهرشوهر خوب، دوست مهربون و فامیل پایه‌ی «یک‌طرفه» باشم. من می‌خوام یک خودخواه خوب باشم. 

  • ۰ نظر
  • ۲۲ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۵۲

بهترین روز امسال

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۸، ۰۲:۰۹ ق.ظ

روزهای زیادی توی امسال داشتم که اتفاقات خوبی توشون افتاده؛ اتفاقاتی که براشون ماه‌ها نقشه کشیده‌م و برنامه‌ریزی کردم، ولی موقع محقق شدن‌شون آدم یک لحظه خوشحاله و بعد می‌ره سراغ نقشه‌ی بعدی. 

وقتی داشتم به بهترین روزهای امسال فکرمی‌کردم، اولین چیزی که بدون زحمت یادم اومد، روز نامزدی برادرم بود. هیچ دلیل دراماتیکی پشت قضیه نیست. فقط این‌که اون روز من و ف. از فرط خندیدن به برادرم کم مونده بود کف زمین دراز بشیم. 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۰۹

Hello Chinese

يكشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۲۴ ق.ظ

اولین‌بار که زبون تایلندی رو شنیدم، حس می‌کردم نویزه و تحمل یک ثانیه شنیدنش ُ هم نداشتم.

اما بعد از شروع یادگیری زبون چینی، به نظرم «هر» زبونی خیلی زیبا و موزونه.

 

 

 

× یحتمل سردرد مزمن باید خیلی توی چین رایج باشه. (ー_ー゛)

  • ۰ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۰۶:۲۴

می‌خواستم وویس بگیرم بذارم،

شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۸، ۰۸:۳۹ ب.ظ

امروز به عنوان چهاردهمین روز قرنطینه در منزل، روز پرماجرایی بود. 

بعد از دقیقاً ۱۴ روز مجبور شدم از خونه برم بیرون، چون باید می‌رفتم دکتر.

از اون جایی که یکی از دشوارترین کارهای یک راننده توی بعد از ظهر خیابون کوهسنگی پیداکردن جای پارکه، یک ساعت و بیست‌دقیقه زودتر راه افتادم. بیست دقیقه‌ای رسیدم، یک جای پارک درست‌درمون نزدیک به ساختمان پزشکان هم پیدا کردم و یک ساعت هم توی ماشین نشستم. اما وقتی رفتم مطب، دیدم تعطیل‌ئه و یادشون رفته بود به من خبر بدن. [بیست دقیقه‌ی پیش تماس گرفتن و عذرخواهی کردند البته. ] 

موقعی که داشتم مسیر برگشت مطب تا ماشینم رو طی می‌کردم، یک‌هو یک خانوم دقیقاً وسط خیابون شروع کرد به ضجه زدن « مامان»‌. جلوی بیمارستان قائم بودم و فهمیدنش سخت نبود که مادرش این دنیا رو ترک کرده. صداش توی کل خیابون کوهسنگی می‌پیچید و حس کردم یکی داره قلبم ُ خراش می‌ده. 

موقع برگشتن دور میدون م. درحالی که ماشین روی دنده ۲ بود ترمز کردم که بعد از عبور سایر ماشین‌ها میدونُ به سمت خیابون مورد نظر رد کنم، یکهو سروکله‌ی یک اتوبوس پیدا شد که با سرعت هواپیما حرکت می‌کرد و چون ماشین روی دنده ۲ بود، نتونستم به موقع حرکت کنم و در حین عوض کردن دنده انگار همه‌چیز مثل فیلم‌ها اسلوموشن شد که طرف روی ریل قطار به صورت عمودی در مسیر حرکت قطاره و باش چشم تو چشم می‌شه [ مواردی از ماشین و کامیون و لوکشین خیابون هم دیده‌شده. ] و بعد همه‌چیز تموم می‌شه. خلاصه که من توی چند ثانیه دنده رو عوض کردم و با فشاردادن پدال گاز نجات یافتم ولی اولاً فکر نکنید این صحنه‌ها الکیه توی فیلم‌ها، ثانیاً راننده اتوبوس‌های عزیز راه‌های مرگ‌مون این روزا زیاده، دیگه شما جزو لیست عوامل مرگ قرار نگیرید لطفاً.

القصه، قدر زندگی ُ بدونید و اگه با یکی قهرید برید آشتی کنید و فولان.

 

~ ولی اعتماد به نفس‌ش ُ نداشتم.

 

بعداً نوشت: الان که فکر می‌کنم، اگه می‌مردم، طبق قوانین جدید خودم به دلیل عدم رعایت حق تقدم مقصر بودم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۳۹

۲۳۰

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۴۴ ق.ظ

شما یک روز توی اون خیابونا قدم زدین، روی اون نیمکت‌ها نشستین و توی اون رستوران‌ها غذا خوردین. و حالا نمی‌دونید چه‌قدر خفه‌کننده‌ست من بدون شما اون چیزها رو تجربه کنم.

 

 

~ یک روز می‌خندم به داستان پشت این پست.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۴۴

آدم یه‌جاهایی رو مجبوره.

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۲۴ ب.ظ

شما وقتی می‌بینی یه‌چیزی به یکی می‌گی، دو روز بعد از بقالی سر کوچه می‌شنوی، به‌جای این‌که به روش بیاری، کلاً حرف نزن باش دیگه. 

 

 

 

× دارم به خوبی با استثنائات زندگی‌م کنار می‌یام. 

×× از اون اجاق چهارشعله گفته بودم براتون، من تصمیم‌م ُ گرفتم. می‌دونم می‌خوام کدوم شعله‌ها رو خاموش کنم.

 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۲۴

۲۲۷

يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۲:۴۸ ب.ظ

I'm so sick of running
As fast as I can
Wondering if I'd get there quicker
If I was a man

  • ۰ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۴۸

Midsommar

شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۵۶ ق.ظ

نیمه‌شب midsommar رو دیدم و تا خود صبح خواب می‌دیدم در حال فرارم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۵۶

باید با قرص‌هام مهربون‌تر شم.

پنجشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۰:۴۲ ب.ظ

چندتا موضوع مدنظرم بود در حد دو خط در موردشون بنویسم؛ این‌که زندگی بدون اتفاق از بیرون کسالت‌باره و در عمل آروم‌ترین زندگی، این‌که چه‌قدر بازخوردهای افراد به‌کارمون باعث می‌شه انرژی بگیرم و ناامید نشم، و این‌که این قرص‌های ضدافسردگی‌ هم بد چیزی نیستن [ هرچند نمی‌دونم باید این حال خوش رو بذارم پای قرص‌ها یا خبرداشتن از ماهیت قرص‌ها، مهم‌ترین نکته‌ هم ختم صلوات برای نیفتادن در دام اعتیاده. :)) ]. حالا مخلص کلام این‌که تمام این موضوعات به کنار این پست ۲۲۵ امه و من نمی‌دونم این همه دری‌وری از کجا دراومده. 

 

 

 

× بعد از تو روزی دوتا کافی نیست.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۴۲