بعله، سلام.
میشه خواهش کنم آمپولهای بیحسی دندونپزشکی رو در سایز واکسن تولید کنن؛ قدرِ دردش؟ اون فشار روانیش سرانجام میکشد ما را.
مرسی.
~ به زندگی برگشتم.
- ۰ نظر
- ۰۴ تیر ۹۹ ، ۲۰:۴۱
میشه خواهش کنم آمپولهای بیحسی دندونپزشکی رو در سایز واکسن تولید کنن؛ قدرِ دردش؟ اون فشار روانیش سرانجام میکشد ما را.
مرسی.
~ به زندگی برگشتم.
چهارسال پیش، یه شب مامانم همهمون ُ صداکرد که بریم طبقهی پایین. وقتی رفتم، دیدم پدرم نشسته رو مبل و داره وصیتنامهش ُ اصلاح میکنه و میخواست ما هم شاهد باشیم. من اونجا گفتم این مسخرهبازیا چیه و خودم ُ کشیدم کنار. و دو هفته بعدش پدرم از دنیا رفت.
امروز برادرم که تو بیمارستان امام رضا استاژره، گفت پنجتا از دستیارهای بخش، کرونا گرفتن و خودشون ُ تو خونه قرنطینه کردن و الان بخششون دستیار نداره. و به همین خاطر شروع کرد به نوشتن وصیت و الوبل. شوخیهای همیشگی من هم بیشتر از این که خندهدار باشه، فضا رو ملتهب کرد و بیشتر جدی گرفتهشد، واسه همین گفتم بیام بالا از وجوه تاریک شخصیتم بگم براتون.
درک میکنم که شرایط سخت و دشواره، یه کم هم حس میکنم ممکنه جودادن هم قاطی حرفاش باشن. [ اون اوایل هم یه جا نوشتم بیاین به نوبهی خودمون جو ندیم؛ اما دیدیم کرونا همه رو همهجوره غافلگیر کرد. برای همین سعی میکنم از اصطلاح «جو دادن» محتاطانه استفاده کنم.] امیدوار همهی اونایی که خط مقدماند، سالم و سلامت باشند و بمونن همیشه.
امیدوارم یه روز مثل طاعون، بیخبر و بدون مقدمه ولمون کنه و بره. ولی واقعا شاید روند دنیا داشته خیلی کسالتبار پیش میرفته برای ناظرش که خواسته با کرونا، یه کم هیجانش ُ بالا ببره.
× حالا بذارین یه خبر خوش هم بدم. مودمم درسته ولی متاسفانه آدابتورش نتونسته از حادثهی سقوط جون سالم به در ببره.
دیروز با دخترخالهم که اینجا زندگی نمیکنه، تصویری صحبت میکردم. مجبور شدم در مورد حادثهی مصدومیتم، شرح ماوقع بدم و ایضاً بهش اطمینان بدم که سرومروگندهام.
امروز دراز کشیده بودم داشتم فیلم میدیدم، مامانم زنگ زده میگه پاشو خونه رو جمعوجور کن و جارو بکش، دایی م. میخواد بیاد دیدنت. [:))]
× مرسی برای کِر خاله جون. ولی:
I know you've got a tendency
To exaggerate what you're seeing
~ در مورد عنوان هم نه دیگه در این حد حالا. درواقع عنوان اسم یکی دیگه از آهنگای هالزیست که عاشقشم و لیریک بالا ازش نقل شده.
اینجوری شده که «س»ها تبدیل شدن به «ث» و ایضاً «ز»هام هم میزنن، ولی تو عربی حرفی نداریم که اون صدا رو تولید کنه. این دندونهای پیش، در واقع نقشی بسیار فراتر از تخمه شکستن دارن، دوستان.
امروز [یعنی دیروز، من تا وقتی نخوابم برام فردا نمیشه.] باید کاری رو انجام میدادم، ورزش میکردم و مودمم ُ که تو طبقهی سوم به برق وصلش کرده بودم میآوردم پایین [بلکه آنتن بده و نمیداد.] هر سه مستلزم پیچوندن دختردایی پنجشش سالهم میشد. برای همین رفتم طبقهی سوم و از اونجا از پلهها رفتم بالا تا وارد اتاق زیرشیروانیشمایل بشم. القصه هدفون و بالشت و گوشی به دست و ایضاً مودم در دست دیگر، وارد راهپله شدم و یادم نمییاد چراغ روشن بود یا نبود، زودتر پام ُ گذاشتم رو پله یا دیرتر، ولی از جلوی در طبقهی سوم با حالت شیرجه پرت شدم تو پاگرد. وقتی پا شدم، سمت چپ صورتم بیحس بود و خون هم طبیعتاً جاری و حس میکردم دندون جلوییم نیست. سراسیمه اومدم پایین و دنبال آینه میگشتم که ببینم چه اتفاقی افتاده. لبم شدیداً ورم کرده بود و خونی بود و دوتا دندونم هم شکسته بودن. کمکم کوفتگیها هم شروع شدند و با اینکه الحمدلله جاییم نشکسته، ولی راه رفتن و اعمال یومیه دشوار شدن.
× حالا که این دندونا شکستن، دیگه باس برم واسه طراحی لبخند و فولان.
×× هدفونم درهم شکست، مودمم هم ظاهراً سالمه، ولی باطنا روشن نمیشه.
××× حالا با تمام اینا، واسه اون نیم درجهای که سرم چرخید و بینیم نشکست، مرسی. یعنی کلاً شکرت.
من به سنی رسیدم که بهترین دوست دبیرستانم [ تاکید میکنم «بهترین» دوست] بعد چندسال بهم زنگ زده، که برم تو این شرکت هرمیتقلبیها سرمایهگذاری کنم و زیرشاخههاش ُ توسعه بدم.
× و دعوا سر دوستی با این فرد، بخش مهمی از بحثهای من و پدرم ُ تشکیل میداد. از امروز یه چیز دیگه هم برای حسرت خوردن به شبهام اضافه شد. [دلم میسوزه واسه خودم.]
پینوشت مهم: تا حد امکان از پاسخ دادن به تماس دوستان یا همکلاسیهایی که بعد n سال بهتون زنگ میزنن، خودداری کنید. [همزمان با پخش قطعهی Pan's Labyrinth Lullaby خوانده شود.]
هشتگ: فردا سراغ من بیا، ولی جوابت ُ نمیدم.
پروژهی بخشیدن، با شکست مواجه شد.
درخواست بخشش ُ اگه بخشی از پروژهی بخشیده شدن درنظر نگیریم، وقتی حتی احساس پشیمانی وجود نداره، ما باید ببخشیم؟
امروز عصر بهم پیام داد «خیلی دلم برات تنگ شده.». داشتم میرفتم پیادهروی، چندبار به نوتیفیکیشن نگاهکردم و بعد پاکش کردم و هنوز هم جوابش ُ ندادم و اون دوتا تیک آبی هم نخورده پای پیامش. دارم فکر میکنم.
من دلم براش تنگ نشده. مطمئنم که خیلی رو غرورش پاگذاشته تا تونسته اون پیام ُ بنویسه و شاید هفتهشتبار هم نوشته باشه و پاک کرده باشه. در واقع همیشه فکرمیکردم هیچکس براش مثل من نمیشه. ولی زندگی پیش میره، چالشهای بزرگتری پیش مییان و این افکار دختربچههای دبیرستانی از الویت خارج میشن.
اون روز توی چت گروهی، گفت موهات چهقدر بلند شده و آخرین باری که دیدمت اینقدر نبود. آره، دوسال گذشته.
فکر میکنم الان وقت آزمون بخشیدنه، اما آخه دیگه هیچچی مثل قبل نمیشه. همون داستان «از بامی که پریدیم» و الوبل. ولی شاید بشه باهاش مثل ه. و م. [ میمهای زندگیم خیلی زیادن.] و ش. رفتار کرد. شاید دیگه پیامهاش ُ نادیده نگیرم. شاید مثل قبل، تولد و عید ُ شخصاً بهش تبریک بگم. ولی دیگه زندگیم باهاش به اشتراک گذاشته نمیشه.
× باید نشون بدم میتونم ببخشم، باید به خودم ثابت کنم اون قدرا هم دربوداغون نیستم.
~ حالا همه با هم: بی من نتوانی، این ...
بر اساس قاعدهی «من که با پدر و مادرم اونجوری بودم، تو بچهم شدی.»، شاید بتونم با تمام رذایل اخلاقی بچههای آیندهم کنار بیام، ولی هنوز تمام تلاشها برای پاسخ به سوال «اصن چرا من ُ به دنیا آوردی؟»، بیثمر مونده.
× وقتی تونستم به این سوال جواب بدم، ازدواج میکنم.
×× درسته، نویسنده به شدت احساس بیهودگی میکنه.
~ «... ولی سربار، نه»