مُجمَل

تو خود حدیث مفصّل بخوان.

مُجمَل

تو خود حدیث مفصّل بخوان.

ما، بیرون زمان ایستاده‌ایم؛
با دشنه‌ی تلخی در گُرده‌هایمان.

تمامِ آنچه بوده ايم

برای امروز همین‌قدر کفایت می‌کنه.

سه شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۷، ۰۶:۱۱ ب.ظ
می‌خوام دعوت‌تون کنم به چند کلمه ناله،یک توصیه‌ی کاربردی و یک آهنگ جذاب.
دوتا از همکلاسی‌هام هستند که باردارند. اون‌م تو ماه‌های آخرش. خب تا این‌جا هیچ‌ربطی به من نداره؛ با این‌که فکرمی‌کنم دانشجوی مهندسی بودن و باردار بودن به طور هم‌زمان کارِ شاقی‌ست. این حضرات تکالیف‌ و پروژ‌ه‌ها رو انجام نمی‌دن که باز هم به من ربطی نداره. ماجرا از اون‌جایی به من ربط پیدا می‌کنه که تلگرام‌م پُره از چت‌هایی با محتوای «می‌شه سوالای فولانُ برام بفرستی؟» ، «جواب تمرینِ بهمانُ برام بفرست.» . دوسه‌بار اول خب اکیه به طرف کمک می‌کنی از سر انسانیت، با این که از تقلب متنفری. ولی وقتی این قضیه چندماه کش پیدا می‌کنه، ساعت 6 صبح به‌ت زنگ می‌زنن یا پیام می‌دن؛ دیگه کمک‌کردن نه تنها حس خوبی به‌ت نمی‌ده که باعث می‌شه حس کنی داره ازت سواستفاده می‌شه و از خودت متنفر می‌شی. 
خب توی این شرایط من از قابلیت‌های تلگرام کمک می‌گیرم و اصلاً چت ُ باز نمی‌کنم. این‌جاست که طرف پیامک می‌ده یا حضوری به‌ت می‌گه «ببخشیدا من این‌قدر به‌ت پیام می‌دم، خیلی هم خجالت می‌کشم ولی جوابای سوالای کنترل ُ برای خودم نفرست، تلگرام‌م باز نمی‌شه، به شماره‌ی شوهرم بفرست.» و تو توی ذهن‌ت می‌گی «ببخشید و زهرِمار.» و از دهن‌ت « نه خواهش می‌کنم، این چه‌حرفیه؟» خارج می‌شه.
می‌دونین؟ ما نباید هیچ‌وقت توقع داشته‌باشیم به‌خاطر شرایط خاصی که داریم مورد رفتار ویژه‌ای قرار بگیریم. به‌طور دقیق‌تر، چون طرف بارداره، فکرمی‌کنه این‌که من خودم ُ به خاطرش به زحمت‌ بندازم و یا نتیجه‌ی تلاش‌م ُ به راحتی در اختیارش بذارم، در حوزه‌ی مراعات فردی قرار می‌گیره. در حالی که من در شرایط حالِ حاضر اون نقشی نداشتم که بخوام الان مسئولیت‌ش ُ قبول کنم. 


× بتونین که بگین «نه.»، وگرنه به جاهای خوبی نمی‌رسه. خودم برای بار یک‌میلیون‌وپونصدم تصمیم دارم که تمرین کنم‌ش. اگه موفق شدم، براتون در موردش می‌نویسم. 


THEY. – Dante's Creek 



  • ۰ نظر
  • ۲۱ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۱۱

وعده‌ها

دوشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۳۸ ب.ظ

اگر این تمرین ُ قبل 12 تموم کنی، یک قسمت فرندز مهمون‌ت می‌کنم. 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۳۸

:((

جمعه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۰۹ ب.ظ

کامفار کار می‌کرد، حالا نه کار می‌کنه و نه نصب می‌شه. خیلی دلم می‌خواد بشینم گریه کنم الان. 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۰۹

For Now I Am Winter

جمعه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۷، ۰۳:۴۹ ب.ظ

همین‌جا اجازه می‌خوام که از خودم متنفر باشم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۴۹

بارون بهار زود بند می‌یاد.

سه شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۲۲ ب.ظ

یکی از دوستامون عضو یکی از گروه‌های تئاتر دانشگاه‌ست و چندشبی اجرا دارند. قرار بود چهارشنبه بریم دیدن تئاتر دوست‌مون ولی به اصرار من برای سه‌شنبه بلیت گرفتیم. وانگهی ساعت 15 بارون گرفت، با ملامت دوستان روبه‌رو شدم و در پاسخ گفتم «دنت ووری؛ بارون بهار زود بند می‌یاد.» و تا خود ساعت 8 سیلاب می‌بارید از آسمون. :)) خلاصه رفتیم تئاتر دوستمون درحالی که نم‌کشیده‌بودیم سه‌تایی‌مون و یادآوری این نکته که بارون بهار زود بند می‌یاد. 

اون تیکه از فرندز که بچه‌ها رفتن دیدن تئاتر جویی یادتون می‌یاد؟ توی اون شرایط بودیم دقیقاً. چه‌قدر بد بود. چه‌قدر سرکوفت شنیدم و چه‌قدر خوش‌گذشت. تازه با این آپشن که تا آخر عمر سر طرف منت بذاریم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۲۲

Wish I met you at another place and time

چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۴۷ ق.ظ
پشیمونم از رفتارم با یه‌سری آدم‌ها که منجر به تموم‌شدن همه‌چیز شد. ذهنِ ما با مرور زمان نکات منفی یک اتفاق یا یک آدم ُ پاک می‌کنه و ما وقتی دچار یک یادآوری و مرور خلاصه‌ی اتفاقات می‌شیم، حس می‌کنیم که اشتباه کردیم و حسرت می‌خوریم. گاهی پیش اومده که با این اتفاق سراغ یادداشت‌های گذشته‌مُ گرفتم و اون نقاط کور ذهنم ُ پیدا کردم، و در اغلب موارد متوجه شدم که اون موقع تصمیم درست ُ گرفتم و این حس ِ حسرت، به معنای کلی « کاش هیچ‌کدوم از اتفاقات نمی‌افتاد.»ئه. اما در مورد دونفر حس می‌کنم اشتباه کرده‌م و اونا قربانی ِ توالی اتفاقات دشوار زندگی‌م شده‌اند که البته باید اعتراف کنم هیچ تصمیمی برای تغییر هیچ‌چیز ندارم؛ چون مدت‌های نسبتاً طولانی از موضوع گذشته و خیلی چیزها عوض شده، در یک برهه‌ی زمانی ما احساس نیاز و ناراحتی داریم و بعد عادت می‌کنیم، ولی با این همه « کاش همه‌چی یه جور دیگه پیش می‌رفت. »
  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۴۷

پت رانندگی می‌کرد و از جاده‌ای فرعی رفتیم سمت یک مرکز خرید. از ما خواست تا راجع به یک اجاق‌گاز چهارشعله نظر بدهیم. هیو پرسید «گازی یا برقی؟» و پت گفت مهم نیست.

یک اجاق واقعی نبود، یک اجاق نمادین که برای اثبات موضوعی در یک سیمنار مدیریت ازش استفاده کرده‌بود. « یک شعله نماینده‌ی خانواده‌تونه، یکی دوستان‌تون، سومی سلامتی‌تون و چهارمی شغل‌تون. » نکته این بود که برای موفقیت باید یکی از شعله‌ها را خاموش کرد. و برای موفقیت واقعی دوتا را.

پت کسب‌وکار شخصی خودش را داشت که خیلی هم موفق بود، طوری که می‌توانست در پنجاه‌سالگی بازنشسته شود. سه‌تا خانه داشت و دوتا ماشین ولی حتا بدون این‌‎ها هم واقعاً خوشبخت و شاد به نظرمی‌آمد. و همین یکی مساوی است با موفقیت.

ازش پرسیدم خودش کدام شعله‌ها را خاموش کرده‌. جواب داد اولین شعله خانواده بود و بعدی سلامتی. «تو چه طور؟»

یک لحظه فکر کردم و گفتم من قید دوستانم را زده‌ام.

پرسید «دیگه چی؟»

«فکر کنم سلامتی.»



بخشی‌هایی از کتاب « بیا با جغدها درباره‌ی دیابت تحقیق کنیم.» از دیوید سداریس.


  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۲۱

هنوزم.

سه شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۷، ۰۵:۴۴ ب.ظ

چه‌قدر ناراحت‌کننده‌ست که بعضی از تصمیم‌ها رو این‌قدر دیر می‌گیریم.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۴۴

هر هفته همین بساط است گویا.

شنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۷، ۰۷:۱۲ ب.ظ
یک شب که نمی‌دونم کِی بود، فکر می‌کنم بهار آخرین سالی بود که پدرم .. ، حالا به هرحال. داشتم دونوازی سه‌تار و پیانویِ آلبوم زرد، سرخ، ارغوانی ِ امیرحسین سامُ گوش می‌کردم و کتاب می‌خوندم که به حالت ناجوری که زاویه‌دار به طرف پاتختی بود و زیر نور لوستر خوابم برده‌برد. پدرم مثل همیشه که می‌یومد برای نماز صبح بیدارم کنه، در زد و اومد تو، واقعیت اینه که من خیلی خوابم سبکه و همزمان با در زدن بیدار شدم. پدرم گفت «بَه بَه.»  و اومد روی صندلی‌م که به طرف کمدم چرخیده‌بود نشست و به عکس خودش که روی کمد چسبیده‌بود نگاه‌کرد. چند کلمه‌ای حرف زدیم، که محتواش ُ به خاطر ندارم و بعد رفت. 
امروز آزمایشگاه کنترل داشتیم و بعد از سه‌ساعت که آزاد شدیم، حس می‌کنم بتونم مفهوم سرسام ُ عملاً توضیح بدم. خیلی سرم درد می‌کنه و دارم به همون آهنگ گوش می‌دم و به همون روز فکر می‌کنم و از دلتنگی می‌میرم. 


  • ۱ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۱۲

Such A Shame

دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۷، ۰۵:۴۳ ب.ظ
قرار گذاشته‌بودم خاطرات روزانه‌م ُ این‌جا ننویسم، ولی اولاً این خاطره شخصی نیست چندان، دوم اینکه مطمئنم این‌جا که باشه، احتمال خوندن و یادآوری‌ش برای خودم بیشتره.
همیشه صبح‌ها جلوی در دانشگاه قیامت کبراست، دوتا دوربرگردون وجود داره، که وقتی به ساعت 8 نزدیک می‌شه، از 30 متری مونده به اولی که به در دانشگاه نزدیک‌تره، ماشین‌ها قفل می‌شن. یکی‌دوبار پیش اومده، برای این که پشت این ترافیک نمونم راه‌مُ دور کنم و از دوربرگردون دوم دور بزنم، و امروز صبح هم می‌خواستم این‌کارُ انجام بدم، بنابراین خواستم از کلونی ماشین‌ها فرارکنم و از لاین سمت راست که به پیاده‌رو نزدیک‌تره مسیر مستقیمُ تا دوربرگردون بعدی طی کنم که یک ال‌90 سفید فکر کرد می‌خوام زودتر از اون دوربزنم و خلاصه من برم، اون برو، یک حالت کل‌کل پیش اومد، اصن نمی‌دونم توی اون ماشین کی بود، در واقع دارم در مورد جنسیت فرد حرف می‌زنم، ال90 سفید اون‌قدر راهُ برام تنگ کرد که در نهایت وارد حاشیه‌ی جوی کنار خیابون شدم و بعدم هم رفتم توی جدول و در نهایت یکی از چرخ‌های جلوی ماشین رفت توی باغچه و تمام تلاشم برای بیرون اومدن ناکام بود، در این بین حتی نزدیک بود با ماشین جلویی‌م هم تصادف کنم که خدا رو عمیقاً شکر می‌‌کنم که این اتفاق نیفتاد. 
خیلی حالت بدی بود، یک آقای دانشجویی وایساد تا به‌م کمک کنه، گفت وقتی این اتفاق می‌افته نباید دنده‌عقب بگیرم و زیر چرخ ماشین آجر گذاشت و ماشین ُ درآورد؛ در آخر عملیات نجات، یک آقای مسن هم وایساد و چون فکر می‌کرد این اتفاق برای آقای دانشجو افتاده گفت اگه می‌خوای کمک‌ت کنم و آقای دانشجو گفت « ماشین من نیست، خانوما بعضی وقتا کارای عجیبی می‌کنن.» اون آقای مسن برگشت و نگاه درمونده‌ی منُ دید و گفت ایرادی نداره، پیش می‌یاد. 
خلاصه به خیر گذشت، منهای این بخش که این اتفاق دقیقاً 8 صبح و جلوی در باهنر که به دانشکده‌ی مهندسی نزدیکه افتاد و خیلی حس می‌کنم حیثیت‌م خدشه‌دار شده. 

اما دوست دارم  از این اتفاق نتیجه بگیرم، من نه صبورم و نه مهربون و این اخلاق با من وارد رانندگی می‌شه، و این خطرناکه. این روزها برای خودم یک پروژه‌ی طولانی مدت برای تمرین صبر و کنترل خشم تعریف کردم، امروز فهمیدم باید این مفهومُ توسعه بدم به تمام جنبه‌های رفتارهای اجتماعی‌م و ایضاً مهارت‌هام. هنوز نفهمیدم پشت این فرمون دقیقاً چه اتفاقی می‌افته که آدم این همه خودخواهی از خودش بروز می‌ده. 
البته چیزهای خوبی هم در مورد این ماجرا هست، مثلاً در مورد افرادی که وایسادن و کمک‌م کردن، هرچند از اون جمله‌ای که آقای دانشجو گفت که به تحقیر جنسیت‌م ختم شد، عمیقاً ناراحت شدم، ولی باید بگم این حجم از مهربونی و کِر داشتن واقعاً حال‌مُ خوب کرد. 
از طرفی من سه‌ساله که گواهینامه گرفتم و واقعیت اینه که اطرافیانم باعث شدن حس کنم دست‌فرمون خوبی دارم، اگه بخوام راست بگم، واقعاً حس می‌کنم راننده‌ی خوبی هستم ولی حس بدی داره که تجربیات با ناراحتی به دست‌می‌یان و نه خوشحالی. و خب چندباری پیش اومده که آقایون کمکم کنن و این یه جورایی برام عذاب‌آوره چون حس می‌کنم من در اون مرحله نماینده‌ی جنس زن هستم با تمام برچسب‌هایی که به‌ش چسبیده و این لحظات کمک، وقتایی‌ست که می‌تونن بعداً توسط اون آقایون به عنوان شاهدی بر برچسب‌ها ذکر بشن. 
و یه چیز دیگه هم که فهمیدم اینه که هیچ وقت نیت افرادُ قضاوت نکنم، اگه اون ال90 سفید نسبت به رفتار من پیش‌داوری نکرده‌بود، هیچ‌کدوم از این اتفاقات نیفتاده‌بود.
توی کتاب سه‌شنبه‌ها با موری یک چیزی توی این مضمون می‌خوندم که چون ما خودمون خیلی برای خودمون اهمیت داریم، کارهای اشتباهی که می‌کنیم ُ خیلی جدی می‌گیریم و تصور می‌کنیم که برای افراد دیگه هم همین‌قدر مهم هستیم و اونا هم اشتباهات ما یادشون می‌مونه و برای همین به نظرات و قضاوت‌هاشون اهمیت می‌دیم. من موقع اشتباهات مفتضحانه‌ام برای تسکین خیلی به این جمله‌ها فکر می‌کنم و دعا می‌کنم واقعیت داشته‌باشن و هیچ‌کس یادش نمونه من امروز کنار خیابون وایساده‌بودم و به نجات ماشین‌م نگاه می‌کردم.



× واقعیت اینه که خوشحال نیستم اصن از این اتفاق، ولی از این تجربه راضی‌م، از اینکه چیز برگشت‌ناپذیری اتفاق نیفتاد.