مُجمَل

تو خود حدیث مفصّل بخوان.

مُجمَل

تو خود حدیث مفصّل بخوان.

ما، بیرون زمان ایستاده‌ایم؛
با دشنه‌ی تلخی در گُرده‌هایمان.

تمامِ آنچه بوده ايم

به بهانه‌ی روز عصای سفید

پنجشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۳۰ ب.ظ

یه روز که داشتم توی بلوار فردوسی به سمت چهارراه فرامرز می‌رفتم، نزدیک بود اتفاقی بیفته که به خاطرش تا آخر عمرم خودم ُ نبخشم. 

چراغ سبز شد و من پام ُ گذاشتم روی گاز، با این‌که می‌دیدم ماشین‌های جلوم به کندی حرکت می‌کنن، وقتی از کنار یه فرد نابینا با عصای سفید با فاصله‌ی یه‌وجبی و سرعت بالا رد شدم، دلیل کندی حرکت ُ متوجه شدم. 

حالتی که هم دارم خدا رو شکر می‌کنم و هم خجالت‌زده‌ام. 

 

 

~ بازم ازت ممنونم خداجون.

از نظر من

شنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۴۲ ب.ظ

والا، شخصاً معتقدم که این هوا واسه پاییز زیادی سرده. 

 

~ با تشکر از خدای مهربون.

بی‌نهایت بلند و به‌غایت نزدیک

جمعه, ۱۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۳۰ ب.ظ

بعد از مدت‌ها داشتیم همگی با هم می‌رفتیم مزار پدر. و م. یه ماجرایی تعریف کرد که با « بابا می‌گفت...» شروع شد. من اون ماجرا رو به‌خاطر نیاوردم. به شوخی گفتم «من که یادم نمی‌یاد، ایشالا که بابا رو تحریف نمی‌کنی.» بعد ع. گفت که اون‌م از زبون بابا شنیده اون حرفا رو. و بعد گذشت و مغزم یه حالت مه‌گرفتگی به خودش گرفت و انگار اون مه غلیظ روی اون ماجرا رو پوشونده. من در حالتی‌ام که باور دارم که اون ماجرا رو شنیدم، ولی در عین‌حال مطمئن نیستم و حس می‌کنم بعد شنیدن تایید ع. ذهن‌م داره می‌سازدش. 

امروز به پیامک‌های رد و بدل شده با پدرم نگاه کردم و از تصور این‌که یه روزی حضور داشته و اون پیام‌ها رو تایپ کرده، ناگهان گریه‌م گرفت. 

فکر می‌کردم با مرگ پدرم کنار اومدم، مغزم داره خاطرات ُ پاک می‌کنه، زخم هنوز تازه‌ست و اون هشت دقیقه هنوز برای من به پایان نرسیده.

 

 

~ اگر خورشید نابود شود، تا هشت دقیقه‌ی بعد اصلاً متوجه نخواهیم شد، چون‌که این هشت دقیقه زمانی است که طول می‌کشد که نور به ما برسد. برای هشت دقیقه زمین همچنان روشن می‌ماند و ما گرما را احساس می‌کنیم. 

 یک سال از مرگ پدرم گذشته بود و من احساس می‌کردم که هشت دقیقه‌ی بین من و پدرم، در حال تمام شدن است.

No no no no

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۲۰ ق.ظ

 

Freepik/ This app/ This item is not available in your country, sorry for any inconvenience.

اگه بگم نفرت‌انگیز‌ترین جمله‌ای که توی زندگی‌م شنیدم این‌ئه؛ دروغ نگفتم.

 

 

× در یک جمله آرزوی قلبی‌م ُ بیان کنم: خبرتون بیاد. 


 

بعداً نوشت: نویسنده وی‌پی‌ان ُ روشن می‌کنه و به کاراش می‌رسه. 

Expecto Patronum

سه شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۶:۴۸ ب.ظ

و کاش دنیای هری‌پاتر واقعی بود و من الان ساکن هاگوارتز بودم. 

 

 

× اگه نمی‌دونین اکسپکتو پاترونوم چیه واقعاً براتون متاسفم. 

Remember The Name

شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۶:۰۸ ب.ظ

This is ten percent luck

Twenty percent skill

Fifteen percent concentrated power of will

Five percent pleasure

Fifty percent pain

And a hundred percent reason to remember the name

پدر

يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۲۵ ق.ظ

به من نیاز دارند. باید خودم ُ جمع‌وجور کنم و مراقب‌شون باشم. نباید رهاشون کنم. 

۳۱۲

جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۹:۴۳ ب.ظ

گویا این دفعه فاز شیدایی کوتاه‌مدت بود و سریع شیفت‌کردیم به افسردگی. 

من‌ به یکی شبیه خودم توی زندگی نیاز دارم، یه‌نفر که وقتی وارد این فاز می‌شم، موهبت‌ها و موفقیت‌هام ُ یادآوری کنه. یه نفر که دست بذاره رو شونه‌م و بگه این‌م حل می‌شه. همه‌چیز درست می‌شه. من برای به‌دوش کشیدن این‌بار زیادی جوونم.

 

 

Blood, Sweat and Tears

چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۴۸ ب.ظ

حالا که با این شرایط نه می‌خوام و نه می‌تونم برم باشگاه، طبق برنامه‌ی قبل ورزش می‌کنم. الان که تمریناتم فشرده‌تر و شدیدتر شده، وقتی به حرکت‌های سخت می‌رسه و از نفس می‌افتم، معمولاً به این فکر می‌کنم «آخه من پس‌فردا چه‌جوری خودم ُ مجبور کنم پاشه تمرین کنه؟» و «عجب اشتباهی کردم خودم ُ انداختم تو این مخمصه.» 

اما بعد، اون تمرینات تموم می‌شه و من خوشحالم. نتایج ُ می‌بینم خوشحال‌تر می‌شم و دوباره تمرین می‌کنم و دوباره همون فکرا رو می‌کنم و دوباره...

 

~ دیشب داشتم فکر می‌کردم یه روزایی ُ چه جوری گذروندم، چه جوری طاقت آوردم، چه جوری تحمل کردم، چه جوری زنده موندم. اینم یه نسخه‌ی کوچیک از همون ماجراست و من هربار خودم ُ شگفت‌زده می‌کنم.

 

~~ توقع ندارین که بگم از ورزش‌کردن لذت می‌برم؟ واسه خاطر افسردگی و حفظ آمادگی جسمانی‌م ورزش می‌کنم، نتایج هم خیلی خوشحال‌کننده‌ست. لذت‌بخش نیست، اما به زحمت‌ش می‌ارزه. خیلی می‌ارزه. 

نداری، خبر ز حال من نداری

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۰ ق.ظ

دیشب ح. مجبور بود وسایل مراسم ُ جابه‌جا کنه، الف. ُ دادم بغلم؛ یه سالشه. حس کردم خوب درک می‌کنم مانیکا تو بیمارستان موقع زایمان فیبی چه حسی داشت. من‌م یکی از اینا می‌خوام. 

بعد یه لیست بلند بالا از کارهایی که به‌جای یا به خاطر پدرم انجام‌شون دادم، یا باید انجام‌شون بدم نوشتم، که به خاطر این‌که سرتون درد نیاد، پاک‌شون کردم. 

دلم خیلی برات تنگ‌شده بابای عزیز عزیزم. 

 

 

~ این ناله‌ها قراره به این سوال ختم بشه که چرا کسی مواظب من نیست؟