بعد از مدتها داشتیم همگی با هم میرفتیم مزار پدر. و م. یه ماجرایی تعریف کرد که با « بابا میگفت...» شروع شد. من اون ماجرا رو بهخاطر نیاوردم. به شوخی گفتم «من که یادم نمییاد، ایشالا که بابا رو تحریف نمیکنی.» بعد ع. گفت که اونم از زبون بابا شنیده اون حرفا رو. و بعد گذشت و مغزم یه حالت مهگرفتگی به خودش گرفت و انگار اون مه غلیظ روی اون ماجرا رو پوشونده. من در حالتیام که باور دارم که اون ماجرا رو شنیدم، ولی در عینحال مطمئن نیستم و حس میکنم بعد شنیدن تایید ع. ذهنم داره میسازدش.
امروز به پیامکهای رد و بدل شده با پدرم نگاه کردم و از تصور اینکه یه روزی حضور داشته و اون پیامها رو تایپ کرده، ناگهان گریهم گرفت.
فکر میکردم با مرگ پدرم کنار اومدم، مغزم داره خاطرات ُ پاک میکنه، زخم هنوز تازهست و اون هشت دقیقه هنوز برای من به پایان نرسیده.
~ اگر خورشید نابود شود، تا هشت دقیقهی بعد اصلاً متوجه نخواهیم شد، چونکه این هشت دقیقه زمانی است که طول میکشد که نور به ما برسد. برای هشت دقیقه زمین همچنان روشن میماند و ما گرما را احساس میکنیم.
یک سال از مرگ پدرم گذشته بود و من احساس میکردم که هشت دقیقهی بین من و پدرم، در حال تمام شدن است.