۱۶۲
دلبُردی و من ماندم و چشمی که شب و روز
وامانده به این پرسش دیرین که «کجایی؟»
- ۰ نظر
- ۰۳ مهر ۹۸ ، ۱۸:۵۳
دلبُردی و من ماندم و چشمی که شب و روز
وامانده به این پرسش دیرین که «کجایی؟»
سیر مطالعاتیم رفته به سمت چگونه ... باشیم؟ و چگونه ... کنیم؟ . نمیشه بهشون گفت کتاب خودیاری، ولی در عین حال نیاز دارم روش برخورد با یه سری چیزها/افراد رو بدونم.
این دقیقاً همون مخمصهایست که حرفش بود. که تموم درها روت بسته میشن و یک راه نادرست جلوته و هیچ راه درستی وجود نداره یا حداقل دیده نمیشه و اون منتظره عکسالعملت ُ ببینه و اون روزنه رو باز کنه.
دارم آدم داغونی میشم.
اگر همین که همه این حق ُ به خودشون میدن که در مورد همهچیز اظهار نظر کنن، تنها دلیلم برای تنفر از شبکههای اجتماعی بود، باز برای تمایل به بازگشت به عصر پیامرسانی با دود کفایت میکرد.
اما این کلیشه مغزم ُ به مرز انفجار میرسونه.
اگه امروز اون اتفاق ناخوشایند نمیافتاد، به سختی میشه گفت الان زندهبودم یا نه.
ممنون که بازم نجاتم دادی.
میدونین ما به دانشجوهای پزشکیای که وقتی ازشون میپرسن فولان جام درد میکنه، سریع میگن خطرناکه و سرطان داری چی میگیم؟
یک هفتهاست استاژر شده و خیلی بهش برخورده از اینکه استاد بهش پریده که چرا مدفوع بیماری که خونریزی داخلی داشته رو چک نکردی؟ [و وقتی جواب اینئه که چندشش میشده، خیلی ناراحتکنندهست.]
~ میدونی؟ این روحیهی خوبی نیست برای یک پزشک.
داشتم یادداشتهای Keepم ُ میخوندم. رسیدم به یادداشتهای سه سال پیش.
یک نوت بود که برای وبلاگم نوشته بودم و هیچ وقت منتشرش نکردم. بازش کردم. جزئیات آخرین دیدارم با پدرم بود.
داره یادم میره و این میکشتم.
امروز یه جوالدوز بهم زدن که تصمیم گرفتم تا روز آخر دنیا، سوزنم حتی ناخواسته به کسی برخورد نکنه.