«ای مردمان بگویید آرامِ جان من کو؟»
امروز به سرم زد به آرشیو موسیقیهای قدیمی لپتاپم سر بزنم. وارد پوشهی محمد اصفهانی شدم. تقریباً نصف کودکی من به خاطر کار پدرم توی ماشین و با ترکهای محمد اصفهانی گذشت. پدرم از دنیا رفت. من یک هفته بعد به دانشگاه برگشتم. توی راه برگشت به خونه، یک ساعت بعد غروب آفتاب، در حالی که گلهی بیپایان کلاغها روی سرم در حال پرواز بودند و من به سمت ایستگاه مترو میرفتم، تمام مدت داشتم ترک «آرام جان» محمد اصفهانی رو گوش میدادم. اون موقع دوست داشتم همهی رفتوآمدها تموم بشه؛ همه جا ساکت بشه؛ و من خودم رو توی اتاقم حبس کنم و فکر کنم. همین اتفاق هم افتاد و خارج شدن از اون اتاق سالها طول کشید. ولی امروز این بخش از «خوشیها و روزها»ی مارسل پروست رو هم میفهمم و هم زندگی میکنم:
«همهی این جداییها مرا ناخواسته به فکر آنچه جبرانناپذیر بود و روزی فرامیرسید میانداخت، هرچند که آن زمان هرگز جدی به امکان زندهماندنِ خودم پس از مرگ مادرم فکر نکردهبودم. عزمم این بود که یک دقیقه از مرگ مادرم نگذشته خودم را بکشم. بعداً، غیبت مادرم چیزهایی از این تلختر به من آموخت، آموخت که آدم به غیبت عادت میکند، بزرگترین نقصانِ خویشتن و بزرگترین رنج این است که حس کنی از غیبت رنج نمیکشی.»
- ۰۴/۰۸/۲۸