دستبردار از این در وطن خویش غریب.
دلم میخواد یه روزی بالاخره بتونم با خودم به صلح برسم. الان که میدونم یه سری اهداف برای همیشه در حد رویا میمونن، از زندگی میترسم. از خودم بدم مییاد و هیچ انگیزهای برای زندگی ندارم.
دلم میخواد آسیا و آفریقا و آمریکای جنوبی رو بگردم. بعد از اون هم خیلی دلم میخواد برم یهجایی خودم ُ گموگور کنم. دلم میخواد برم تو آفریقا زندگی کنم. یه جایی مثل کنیا. برم یه جایی که هیچکی، هیچچی از گذشتهم ندونه و همهچیز ُ از اول شروع کنم.
نمیدونم قراره «دقیقاً» با زندگیم چی کار کنم، درحالی که هستن آدمایی تو سن من و در این مورد به نتیجه رسیده باشند.
دو شب پیش، خواب میدیدم که ازدواج کردهم، اینقدر کابوس وحشتناکی بود و میترسیدم که مدام با خودم میگفتم «نگران نباش، داری خواب میبینی. الان بیدار میشی.»
این روزا، علاوه بر فشاری که خودم رو دوش خودم میذارم، از طرف بقیه هم برای پذیرش حضور خواستگار در منزل، تحت فشارم. البته از اون آدمهام که وقتی با صراحت «نه» بگم، تمام حرفا از جلوم به پشت سرم منتقل میشه و این خوبه. اما وقتی مجبورم جلوی بزرگترا سرم ُ بندازم زمین و ادای آدمای حرفگوشکن ُ دربیارم، از درون میپاشم.
دلم نمیخواد تو چارچوبهایی که ازم توقع دارن، زندگی کنم. اینکه همون نقشهای تیپیکال ُ داشتهباشم. من اینجوری تربیت نشدم.
من تربیت نشدهم اون دختر خوب سربهزیر ِ حرفگوشکن تو ذهن شما باشم. ببخشید.
- ۹۹/۰۴/۱۰