اعترافهای سخت
مامانم داره کوچیک میشه، داره جمع میشه.
- ۱ نظر
- ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۲۶
مامانم داره کوچیک میشه، داره جمع میشه.
نرید تهوتوهِ زندگیِ نویسندههای مورد علاقهتون ُ دربیارین. به همون نامی ازشون اکتفا کنین. من از سداریس خوشم مییاد، سلینجر مورد علاقهی منه، آلیس مونرو رو چشمِ من جا داره...
چرا با من این کارُ کردی سداریس؟ :((
اگر این تمرین ُ قبل 12 تموم کنی، یک قسمت فرندز مهمونت میکنم.
کامفار کار میکرد، حالا نه کار میکنه و نه نصب میشه. خیلی دلم میخواد بشینم گریه کنم الان.
همینجا اجازه میخوام که از خودم متنفر باشم.
یکی از دوستامون عضو یکی از گروههای تئاتر دانشگاهست و چندشبی اجرا دارند. قرار بود چهارشنبه بریم دیدن تئاتر دوستمون ولی به اصرار من برای سهشنبه بلیت گرفتیم. وانگهی ساعت 15 بارون گرفت، با ملامت دوستان روبهرو شدم و در پاسخ گفتم «دنت ووری؛ بارون بهار زود بند مییاد.» و تا خود ساعت 8 سیلاب میبارید از آسمون. :)) خلاصه رفتیم تئاتر دوستمون درحالی که نمکشیدهبودیم سهتاییمون و یادآوری این نکته که بارون بهار زود بند مییاد.
اون تیکه از فرندز که بچهها رفتن دیدن تئاتر جویی یادتون مییاد؟ توی اون شرایط بودیم دقیقاً. چهقدر بد بود. چهقدر سرکوفت شنیدم و چهقدر خوشگذشت. تازه با این آپشن که تا آخر عمر سر طرف منت بذاریم.
پت رانندگی میکرد و از جادهای فرعی رفتیم سمت یک مرکز خرید. از ما خواست تا راجع به یک اجاقگاز چهارشعله نظر بدهیم. هیو پرسید «گازی یا برقی؟» و پت گفت مهم نیست.
یک اجاق واقعی نبود، یک اجاق نمادین که برای اثبات موضوعی در یک سیمنار مدیریت ازش استفاده کردهبود. « یک شعله نمایندهی خانوادهتونه، یکی دوستانتون، سومی سلامتیتون و چهارمی شغلتون. » نکته این بود که برای موفقیت باید یکی از شعلهها را خاموش کرد. و برای موفقیت واقعی دوتا را.
پت کسبوکار شخصی خودش را داشت که خیلی هم موفق بود، طوری که میتوانست در پنجاهسالگی بازنشسته شود. سهتا خانه داشت و دوتا ماشین ولی حتا بدون اینها هم واقعاً خوشبخت و شاد به نظرمیآمد. و همین یکی مساوی است با موفقیت.
ازش پرسیدم خودش کدام شعلهها را خاموش کرده. جواب داد اولین شعله خانواده بود و بعدی سلامتی. «تو چه طور؟»
یک لحظه فکر کردم و گفتم من قید دوستانم را زدهام.
پرسید «دیگه چی؟»
«فکر کنم سلامتی.»
بخشیهایی از کتاب « بیا با جغدها دربارهی دیابت تحقیق کنیم.» از دیوید سداریس.